زهی قدر من گر وصال حبیب


دگر باره روزی شود عن قریب

چلیپای زلفش کنم طوق حلق


چنانش پرستم که رهبان صلیب

چو مجنون به عشق و چو لیلی به حسن


من و او قریبیم و هر دو غریب

ز حوران نگوید دگر وز بهشت


اگر چشم مستش ببیند خطیب

ز روح عرق چین خوش بوی او


ندارد گلاب نسیمی نصیب

عرق چین او هم چو انفاس روح


دهد مرده را زندگانی به طیب

به معجز مسیح است گویی که هست


لبش را همین معجزات عجیب

مرا از مبادی فطرت مگر


نیاموخت جز عشق بازی ادیب

مداوای عاشق عقاقیر عشق


علاج نزاری چه داند طبیب

به عشق ار کنی نسبت خود درست


چو تو کس نباشد حسیب و نسیب